قصه ها

من حس مینویسم تا حس کنى مرا...

قصه ها

من حس مینویسم تا حس کنى مرا...

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

اینجا فقط براى تو بود

نامه هایى که هنوز هست

نه میتونم پاکش کنم 

نه میتونم ادامه بدم

وقتى دستت تو دست کسى دیگه س

فایده اى نداره نوشتن 

وقتى تو دیگه اهل خوندن نباشى:)


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۵:۴۳
سیاوش مسرور

ادمک پاشو حاضر شو بندا دور گردنت اون شالگردنو برو قدم بزن برگارو با پاهات بهم بزن اصن میدونى چه خبره؟ پاییز داره میاد از این جا فهمیدم که اخراى شهریوره دیگه که همه دلشون میگیره قهر میکنن اشتى میکنن گریه میکنن هى میگن ببار اى بارون ببار بهر لیلى چو مجنون ببار اواخر تابستون لعنتیه دیگه یهو غمات یادت میفته کلى خاطره مثه بختک میفته روت خلاصه که پاشو ادمک تموم شد این گرما قراره بارون بیاد بشوره ببره این افتاب لامصبو بشوره این کثیفیارو این گندى که زدن به خیابونا دیگه پاییز که بشه خودتى و خودت همچین تنها برو طى کن ولیعصر و بشمر برگارو لهشون کن سیگارتو بکش اشکى بریز خونه هم برنگرد شباى پاییز کمه تا میتونى بیرون بمون از تاریکى استفاده کن دمه صبحى برگرد یه چایى بزن شروع کن کاروکاسبى رو ببین ادمک از الان دارم بهت میگماا تو پاییز عاشق نشیا!!! عاشق بشى دیگه مکافاته اصن عاشق نشو سرتو بنداز پایین کسیو نگاه نکن هرکى یهو اومد تو نظرت صلوات بفرس بسه هرچى غم دارى عاشق بشى دیگه مردى از من به تو نصیحت به چسب به همون خش خش برگا و قدم زدن تازه بوى بارون و خاکو بچسب اما خدایى میشه با این همه قشنگى ادم عاشق نشه؟ دونفره نباشه؟ مگه میشه اصن ادمک از ما که گذشت ما هنوز دوتا دل داریم با غمامون پاییزو صفا میکنیم اما اگه دخترى با کمالات دیدى یه زیر چشمى نگا کن عاشقم که شدى میارزه به همه ى مردناش اونم عشق پاییزى...!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۷
سیاوش مسرور

چشمانش واى از چشمانش! 

همه چیز مرده است و زنده ترینن چشمان تو

همه چیز در قلب من پاک شد اما از ذهنم چشمانت هرگز

روى دیوار اتاقم میبینمشان که هنوز برق میزنند

اما دستانت را نمیخواهم حتى اغوشت

همین تصور کم از چشمانت که هنوز به من خیره است کافیست

این ذهن خسته توانایى ساختن وجود تو را ندارد

اما تصویر دور و تار از چشمانت مرا خیره به دیوار میکند

همین کافیست تا شب ها قید خواب را بزنم 

چون روز انقدرى روشن هست و تصویر چشمان تو انقدر دور که دیده نمیشود

پس شب ها را با چشمانت و واى از روز که بى چشمانت سپرى میکنم...!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۳۸
سیاوش مسرور