قصه ها

من حس مینویسم تا حس کنى مرا...

قصه ها

من حس مینویسم تا حس کنى مرا...

من ساخته ى ذهن توام و کلى دروغ بهت میگم

هرروز میبینمت اما هیچ حضورى ندارم

صداهایى که تو تنهایى میترسونتت زمزمه هاى منه

پس وقتى که شب میخواى بخوابى چشمات رو نبند

من ترسناکم اما نباید اعتراف کنى که ازم میترسى

چون از اخرین درى که تو دنیاس تورو به جهنم میبرم

با من مهربون نباش چون عاشقت میشم

و اگه عاشقت بشم شروع میکنم به جویدنه قلبت

ازم فاصله نگیر چون نمیتونى من هرجا که باشى میام

حتى وقتى زیر دوش اواز میخونى!

من ساخته ى ذهن توام پس به چیزاى خوب فکرنکن

چون نمیتونم کنار ارامش دووم بیارم

به مرگم فکر نکن چون منو تشدید میکنه

پس با این حساب اصلا فکر نکن

زمان جاى هردومونو عوض میکنه

و اونموقع  تو گوزنى هستى که راه میرى و جلیقه تن میکنى

و من شکارچى که چهاردست و پا فرار میکنه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۳
سیاوش مسرور

در باز بود گفت میخواهم بروم 

سکوت کردم گفت دوستت دارم و رفت

در را باز گذاشتم سال ها و سال ها

از پنجره نگاه میکردم 

با معشوقه ى جدیدش ارام و زیبا راه میرفت

تمام حس هاى خوب را داشت

اما عجیب بود گاهى به پنجره نگاه میکرد و اشک میریخت

مدت ها بعد در کنج خانه خیره به پنجره بودم

که از در داخل شد نگاهش همان بود 

گریه کنان بغلم کرد عطر جدیدش بوى مردانه اى داشت یا شاید...

نگاهم کرد و گفت بدون تو سخت دلگیرم و هرشب در کنار کسى جز تو میمیرم

عاشقانه نگاهش کردم خوشحالیم را سرکوب کردم و ارام گفتم

عشق من عاشق هاى واقعى در سمفونى تنهایى میمیرند...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۰
سیاوش مسرور

وقتى حافظه ام در حال پاک شدن از تو بود درست تو لحظه ى فراموشى همه چیز رو متوقف کردم 

و از ان روز به بعد دوباره همه ى خاطرات را زنده میکنم چون مطمئن بودم میشه یه نفر رو از تو ذهنت پاک کنى

اما بیرون انداختنش از تو قلبت یه داستان دیگه س...!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۴۰
سیاوش مسرور
همون حس همون اتفاق همون روزاى پارسال
یادته که قصه ها مارو به هم رسوند
یادته که گفتم امشب با من باش....
یک سال گذشت همه ى دنیا عوض شده
اما من هنوز عاشقانه برات از نبودنت مینویسم
که چه قدر سخته و سخت تر میشه
اما هنوز مطمئنم توهم هستى 
چون وقتى به ماه نگاه میکنم 
چشماى قشنگت رو میبینم
عشق من تموم میشه این فاصله
تو هرکجا که باشى 
من خودم رو به تو میرسونم
براى عشقى که به تو دارم همه چیز ممکن میشه
براى حست که تو مشتمه
همه چیز رو از سر راه برمیدارم
هر چه قدر دور شى 
من یه راهى براى رسیدن بهت پیدا میکنم
و وقتى پیش خودم صدات کنم
میدونم که تو صدامو میشنوى
هنوز جایى هست که جفتمون باهم تنها باشیم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۱۸
سیاوش مسرور

کاش بیاى و بهم بگى گریه نکن عزیزم 

مثل روزاى قبل مثل همه  روزاى خوب

میدونم که باز همدیگرو میبینیم 

میدونم که تا همیشه خونه ى اول تو منم

منتظرم تا اون روز و امیدوارم یادت نره که باید برگردى

هر چه قدر طول بکشه اگه بدونم برمیگردى منتظر میمونم

تو مثل خونى هستى که تو رگ هاى من جریان داره

نمیتونم از خودم فرار کنم 

اما اگه تو باشى تا هرکجا حاضرم از اینى که هستم فرار کنم

ما قبلا هم اینجا بودیم درست تو همین نقطه و همین قدر دور

اما بار اوله که براى خواستنت تمام سلول هاى بدنم اسمتو صدا میزنن

من منتظر میمونم تا تو بیاى و باهم از همه دور بشیم حتى خودمون

یادت باشه که همه چى درست میشه

و میتونیم دوباره کنار هم ماه رو نگاه کنیم

بیا من اماده م براى کنار تو بودن...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۴۵
سیاوش مسرور

قصه ها:) 

باورم نمیشود که هنوز اینجا قصه هایى است قصه هایى که دفترش مدت هاست بسته شده

در تمام ان روزهایى که به کورى مبتلا بودم نوشتم که میمانم عاشقم دیوانم میمیرم بدون دیگرى و قلبم را تیکه تیکه کردم چون نمیدیدم و نمیفهمیدم که چگونه با قلب ساده ى خود بازى میکنم...

ادم هایى در زندگیمان وارد میشوند که به ظاهر مهربانترین لبخند را دارند اما درونشان حیواناتى وحشى دنبال نقاب ادمى میگردند... من زندگى ام را به دستان زنانه ى مریضى دادم که مثل دستمال کاغذى براى خشک کردن اشک هایش استفاده کرد...و بعد زندگیم را مچاله و گوشه اى  انداخت و کسى که اینجاست و الان مینویسد یک روز بلند شد تا براى همیشه بایستد براى خودش و زندگى پرارزشش مهربانى و راستگویى را در درونم رشد دادم اما هیچ وقت مفت دست دیگران ندادم و نخواهم داد...ادمى هر روز چیزهاى تازه اى میزاید مثل من که پارسال نامه هاى احمقانه پست میکردم و الان پایان قصه هاى تلخم را بعد از مدت ها مینویسم همراه با لبخندى که به یادم بیاورد انقدرى نیرومند شده ام که دیگر نه اشتباهى عاشق میشوم نه عاشق ادم اشتباهى  میشوم!

قصه ها به سر رسیده است شاید در همان سال پیش اما میخواهم بگویم که من به خانه ى خود رسیده ام بر عکس کلاغى که شبیه همان ادم سرگردان بود و هیچ وقت به خانه اش نرسید...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۰۲:۰۸
سیاوش مسرور

اینجا فقط براى تو بود

نامه هایى که هنوز هست

نه میتونم پاکش کنم 

نه میتونم ادامه بدم

وقتى دستت تو دست کسى دیگه س

فایده اى نداره نوشتن 

وقتى تو دیگه اهل خوندن نباشى:)


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۵:۴۳
سیاوش مسرور

ادمک پاشو حاضر شو بندا دور گردنت اون شالگردنو برو قدم بزن برگارو با پاهات بهم بزن اصن میدونى چه خبره؟ پاییز داره میاد از این جا فهمیدم که اخراى شهریوره دیگه که همه دلشون میگیره قهر میکنن اشتى میکنن گریه میکنن هى میگن ببار اى بارون ببار بهر لیلى چو مجنون ببار اواخر تابستون لعنتیه دیگه یهو غمات یادت میفته کلى خاطره مثه بختک میفته روت خلاصه که پاشو ادمک تموم شد این گرما قراره بارون بیاد بشوره ببره این افتاب لامصبو بشوره این کثیفیارو این گندى که زدن به خیابونا دیگه پاییز که بشه خودتى و خودت همچین تنها برو طى کن ولیعصر و بشمر برگارو لهشون کن سیگارتو بکش اشکى بریز خونه هم برنگرد شباى پاییز کمه تا میتونى بیرون بمون از تاریکى استفاده کن دمه صبحى برگرد یه چایى بزن شروع کن کاروکاسبى رو ببین ادمک از الان دارم بهت میگماا تو پاییز عاشق نشیا!!! عاشق بشى دیگه مکافاته اصن عاشق نشو سرتو بنداز پایین کسیو نگاه نکن هرکى یهو اومد تو نظرت صلوات بفرس بسه هرچى غم دارى عاشق بشى دیگه مردى از من به تو نصیحت به چسب به همون خش خش برگا و قدم زدن تازه بوى بارون و خاکو بچسب اما خدایى میشه با این همه قشنگى ادم عاشق نشه؟ دونفره نباشه؟ مگه میشه اصن ادمک از ما که گذشت ما هنوز دوتا دل داریم با غمامون پاییزو صفا میکنیم اما اگه دخترى با کمالات دیدى یه زیر چشمى نگا کن عاشقم که شدى میارزه به همه ى مردناش اونم عشق پاییزى...!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۷
سیاوش مسرور

چشمانش واى از چشمانش! 

همه چیز مرده است و زنده ترینن چشمان تو

همه چیز در قلب من پاک شد اما از ذهنم چشمانت هرگز

روى دیوار اتاقم میبینمشان که هنوز برق میزنند

اما دستانت را نمیخواهم حتى اغوشت

همین تصور کم از چشمانت که هنوز به من خیره است کافیست

این ذهن خسته توانایى ساختن وجود تو را ندارد

اما تصویر دور و تار از چشمانت مرا خیره به دیوار میکند

همین کافیست تا شب ها قید خواب را بزنم 

چون روز انقدرى روشن هست و تصویر چشمان تو انقدر دور که دیده نمیشود

پس شب ها را با چشمانت و واى از روز که بى چشمانت سپرى میکنم...!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۳۸
سیاوش مسرور
زندگیه غربى اونقدرا هم اسون نیست بى در و پیکرم نیست
شاید مخالف باشید ولى ادمى به اسم اُپن مایند وجود نداره
فقط ذهن این ادم با اتفاقایى که میفته و مجبوره قبول کنه گشاد شده
اسمش ازادیه اجباریه بعضى ادماى غربى بخوان میرن بخوان میمونن
این دلیل نمیشه واسه بى غیرتى به نظرم کسى که هست و میمونه 
و با یه سرى اتفاقا که از نظر ما ایرانیا گناه کبیره به حساب میاد 
و همیشه همه راجبشون نچ نچ میکنن کنار میاد بى غیرت نیست 
اصلا بهتره بگم غربى و شرقى وجود نداره شرایط و فرهنگ ادمارو میسازه
خیلى به اصطلاح مرد اگر یه جا میموندن و یه نفر و نجات میدادن الان وضیعت این نبود
متاسفانه همیشه مرداى ما به اسم غیرت و ابرو گذاشتن  رفتن در صورتى که 
همیشه دستى براى نجات پیدا کردن به سمت ما درازه خوشحالم که ذهنم گشاد شده
سخت بود درد داشت اما ادم جدیدى ازم ساخته دیگه عصبى نمیشم دیگه مشت نمیزنم
چون دست یه نفر تو دستمه که با اون فهمیدم که مرد شدم نجاتش دادم و خودم نجات پیدا کردم
حواستون به دستایى که به سمتتون درازه باشه هیچ وقت براى هیچ کس دیر نیست 
زندگى هر روز به فرصت جدیدى رو بهت میده پس کمک کنیم نذاریم بریم بمونیم پاى دیگران
یادمونم نره ما فقط خودمون نیستیم دنیا تشکیل  شده از من و تو و همین دیگران!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۴:۱۷
سیاوش مسرور