بعضى وقتا ادم از روبه رو شدن با یه سرى اتفاقا وحشت داره
و دقیقا به خودت میاى و میبینى فقط سه روز مونده تا به وحشتت برسى
تو ذهنت بدترین اتفاقشو تصور میکنى تا به خودت امادگى بدى
اما تصور کجا و حقیقت کجا
اینجورى نمیشه باید یه راه دیگه اى پیدا کنم
باید یه بسته تیغ بگیرم یه کلت بگیرم یه طناب و چهارپایه بگیرم
باید تحقیق کنم ببینم چه قرصى زود خلاصم میکنه
اما اخرشم مثل جنازه کنار همه ى اینها میفتم و تنها چیزى که
میتونه جون منو بگیره گریه س چون مرگ من با تیغ و طناب عاشقانه نیست
باید ذره ذره مردنت رو ببینن تا بگن طرف عاشقِ!
وقتى به یه ادم میگن برو از زندگیه من
باید دمشو بذاره رو کولش بره بره بره..
کجا بره؟ کجا برم؟
باید بره بمیره باید برم بمیرم...
وقتى به دنیا اومدى خدا هم فهمید که من عاشق تو میشم
چون اون چشما ادم کنجکاوى مثل منو میخواد تا رازشون و کشف کنم
دیروز باید برایت مینویشتم از احساسم تا امروز شدت دیوانگى ام را میفهمیدى انقدر عجیب کودک درونم را زنده کرده اى که تا بینمان فاصله ى کمى میفتد بغض این مرد میترکد امروز عشقت از چشمانم بیرون زده بود حتما فهمیدى شاید از چشمانم نه اما از دستانم معلوم بود چون ثانیه به ثانیه سمت تو میامدن و صورتت را لمس میکردند امروز عجیب عاشقت بودم انگار هر دقیقه تو را تازه میشناختم و در همون دقیقه قلب خودم را دو دستى تقدیمت میکردم
این روزها عجیب حسم بهت زیاد میشود انقدرى که مطمئنم تا روزهاى اینده خدا هم تعجب میکند اصلا شاید مجنون هم زنده شود و احساس کند براى لیلى کم کارى کرده خلاصه که دلم پیشت میلرزید هربار که بوسه اى ازت میگرفتم جیگرم حال میومد خدا بخیر کند فردا رو اخر یه روزى عشق تو تمام این اتاق را پر میکند انقدرى که جایى براى نفس کشیدنم نماند و از عشق یک دل سیر غرق شوم و بمیرم...
هیچ جایى از زندگیتون توقف نکنید پافشارى نکنید و انتظار نکشید
من درست در یک نقطه از زندگیم واستادم و دارم سالهایى که گذشت و نگاه میکنم
همینجا واستادم و اما الان فهمیدم که باید برم حتى شده یه نفر برام بمونه اما باید رفت
جایى که رفاقتا الکى شده هواش بوى گند میده باید نفسمو حبس کنم تا از این گندى که توش
افتادم خودم و بیرون بکشم سخته بى نفسى اما بهتر ازاینه که یه جا بى حرکت براى چندتا مثلا رفیق صبرکنى
بى نفس ترینم اما اکسیژن براى من تو وجود عشقى که دارم پیدا میشه میرم تا براى اون صبرکنم براى اون بجنگم تا بمیرم روزى هم بچه بودم فکر میکردم هر چه قدر مدت دوستى بیشتر باشه بهم خوردنش غیرممکنه اما یه روزى میرسه با اینکه میدونى میشه حل شه با اینکه از تنهایى ترس دارى اما دل میکنى از همه چون اینجورى یه روزى اسمت و میارن و دلشون تنگ میشه.... اى عشق من دستانت را باز کن که میخوام با دل پرى از تنهایى خودم و تو اغوش تو غرق کنم تا بگذرن این روزا و عادت بشه برام...