قصه ها

من حس مینویسم تا حس کنى مرا...

قصه ها

من حس مینویسم تا حس کنى مرا...

۱۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

من تخت دونفره و یه نفره خوابیدن
صبح زود با خیال تو بیدار شدن
سخته زیر بارون تنهایى قدم زدن
دل میگیره عصر جمعه بدون تو فیلم دیدن
سینما یه دونه بلیط خریدن
خاطره ها یادم نمیرن
هرجا باهم رفتیم هر جا بى من هستى
میام میگردم دنبال یه نشونه
شاید عطر تنت اونجا جا مونده
میخوام جون بگیرم با بوى موهاى تو
تا دوباره بگردم کل این شهرو دنبال تو
اما اینبار باید برم اصرار تو این مدت بیهوده بود
 امشب بى خدافظى براى همیشه میرم
چند سال دیگه که برمیگردم به کافه ى همیشگیمون
دختر بچه ى اونجا شبیه تو چشماى درشتى داره...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۴۸
سیاوش مسرور

بعضى وقتا ادم از روبه رو شدن با یه سرى اتفاقا وحشت داره

و دقیقا به خودت میاى و میبینى فقط سه روز مونده تا به وحشتت برسى

تو ذهنت بدترین اتفاقشو تصور میکنى تا به خودت امادگى بدى

اما تصور کجا و حقیقت کجا 

اینجورى نمیشه باید یه راه دیگه اى پیدا کنم 

باید یه بسته تیغ بگیرم یه کلت بگیرم یه طناب و چهارپایه بگیرم

باید تحقیق کنم ببینم چه قرصى زود خلاصم میکنه 

اما اخرشم مثل جنازه کنار همه ى اینها میفتم و تنها چیزى که 

میتونه جون منو بگیره گریه س چون مرگ من با تیغ و طناب عاشقانه نیست

باید ذره ذره مردنت رو ببینن تا بگن طرف عاشقِ!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۲
سیاوش مسرور
من بازیگر نقش مرد
و تو بازیگر نقش اصلى زن بودى
کارگردان گفت عاشقت شوم
و به تو گفت برو
فیلم تمام شد 
من عاشقت ماندم
اما تو رفتى 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۳
سیاوش مسرور

وقتى به یه ادم میگن برو از زندگیه من 

باید دمشو بذاره رو کولش بره بره بره..

کجا بره؟ کجا برم؟

باید بره بمیره باید برم بمیرم...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۰
سیاوش مسرور
کنار حرکت ماشین ها تو ازدحام دود سیگارها کنار شنیدن قدم هاى بى هدف ادم ها
چه قدر داشتن تصویر تو رو به روم امیدوار کنندس تا امروز قصد نداشتم که سخت کار کنم و پولدار شم
اما امروز فهمیدم لباس عروس انگار خیلى گرون تشریف داره از همون لحظه که باهم ماشین عروس دیدیم
استرس دارم که چجورى میتونم بهترین لباس عروسو برات بگیرم از امروز قرار شد که پول جمع کنم براى لباس عروسى 
که تو باشى و دامادى که من باشم کنار همه ى اینا وقتى به صورتت نگاه میکنم نمیفهمم یه دماغ و دوتا چشم و یه دهن چجورى قدرت اینو دارن که یه ادمى و دیوونه خودشون کنن لامصبا بد منو مال تو کردن 
امشب دلم تنگ شد باید واست مینوشتم تا بدونى هنوز رگ غیرتم نخوابیده و دلم میخواد فردا صبح زود برم دم مغازه همون پسر بیشعوره تا جون داره بزنمش فقط تیکه انداختن بهش واسه هیکل گندش کافى نبود حیف که فقط ١٧ سالمه و قد و هیکل درست حسابى ندارم وگرنه کسى جرئت نداشت نگاهت کنه اخه این ریخت من واسه عاشق تو بودن هم کم میاره بعضى وقتا چه برسه کتک کارى با مردم اگه به من بود به اسلحه میگرفتم دستم هرکى چشمش به تو میفتاد و نفله میکردم اخ که دلم با فکر کردن بهشم خنک میشه دیگه زیادى دارم حرف میزنم ١١:٢٨ تو خوابیدى و تا الان زیادى بیدار موندم فقط خواستم بگم واسه تو هم یه داماد پولدار با قابلیت خریدن گرونترین لباس عروس میتونم باشم هم یه ادمکش حرفه اى!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۱
سیاوش مسرور

وقتى به دنیا اومدى خدا هم فهمید که من عاشق تو میشم

چون اون چشما ادم کنجکاوى مثل منو میخواد تا رازشون و کشف کنم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۰
سیاوش مسرور

دیروز باید برایت مینویشتم از احساسم تا امروز شدت دیوانگى ام را میفهمیدى انقدر عجیب کودک درونم را زنده کرده اى که تا بینمان فاصله ى کمى میفتد بغض این مرد میترکد امروز عشقت از چشمانم بیرون زده بود حتما فهمیدى شاید از چشمانم نه اما از دستانم معلوم بود چون ثانیه به ثانیه سمت تو میامدن و صورتت را لمس میکردند امروز عجیب عاشقت بودم انگار هر دقیقه تو را تازه میشناختم و در همون دقیقه قلب خودم را دو دستى تقدیمت میکردم 

این روزها عجیب حسم بهت زیاد میشود انقدرى که مطمئنم تا روزهاى اینده خدا هم تعجب میکند اصلا شاید مجنون هم زنده شود و احساس کند براى لیلى کم کارى کرده خلاصه که دلم پیشت میلرزید هربار که بوسه اى ازت میگرفتم جیگرم حال میومد خدا بخیر کند فردا رو اخر یه روزى عشق تو تمام این اتاق را پر میکند انقدرى که جایى براى نفس کشیدنم نماند و از عشق یک دل سیر غرق شوم و بمیرم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۱
سیاوش مسرور

هیچ جایى از زندگیتون توقف نکنید پافشارى نکنید و انتظار نکشید

من درست در یک نقطه از زندگیم واستادم و دارم سالهایى که گذشت و نگاه میکنم

همینجا واستادم و اما الان فهمیدم که باید برم حتى شده یه نفر برام بمونه اما باید رفت

جایى که رفاقتا الکى شده هواش بوى گند میده باید نفسمو حبس کنم تا از این گندى که توش

افتادم خودم و بیرون بکشم سخته بى نفسى اما بهتر ازاینه که یه جا بى حرکت براى چندتا مثلا رفیق صبرکنى

بى نفس ترینم اما اکسیژن براى من تو وجود عشقى که دارم پیدا میشه میرم تا براى اون صبرکنم براى اون بجنگم تا بمیرم روزى هم بچه بودم فکر میکردم هر چه قدر مدت دوستى بیشتر باشه بهم خوردنش غیرممکنه اما یه روزى میرسه با اینکه میدونى میشه حل شه با اینکه از تنهایى ترس دارى اما دل میکنى از همه چون اینجورى یه روزى اسمت و میارن و دلشون تنگ میشه.... اى عشق من دستانت را باز کن که میخوام با دل پرى از تنهایى خودم و تو اغوش تو غرق کنم تا بگذرن این روزا و عادت بشه برام...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۶:۱۷
سیاوش مسرور

ادم ها!  شما اشتباهترین افریده ى خدا بودید...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۹
سیاوش مسرور