دلم تو را فریاد میزند و افسوس که لال است این تَنِ بى جون در مقابلت
تو حدیث دل من شده اى و زبانى براى خواندنت نیست و باز افسوس ها و افسوس
تنها خیالت مرهمى براى منه دل بریده از سروین هاست تنها نامت بر زبانم
که بى جواب میماند تنها این دلتنگیه نا تموم که شوقى در دلم ایجاد کرده
و تنها این پسر بچه اى که در وجودم متولد شده است و ترس و استرس کودکى را هدیه داده
مبادا گوش هایت تیز باشد و زمزمه هاى مرا بشنوى
مبادا ذهن مرا بخوانى مبادا نامت از دهنم بیرون برود و رسوا شوم و مبادا و مباداها