قصه ها

من حس مینویسم تا حس کنى مرا...

قصه ها

من حس مینویسم تا حس کنى مرا...

اخرین شب،اخرین قصه!

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۰۸ ق.ظ

قصه ها:) 

باورم نمیشود که هنوز اینجا قصه هایى است قصه هایى که دفترش مدت هاست بسته شده

در تمام ان روزهایى که به کورى مبتلا بودم نوشتم که میمانم عاشقم دیوانم میمیرم بدون دیگرى و قلبم را تیکه تیکه کردم چون نمیدیدم و نمیفهمیدم که چگونه با قلب ساده ى خود بازى میکنم...

ادم هایى در زندگیمان وارد میشوند که به ظاهر مهربانترین لبخند را دارند اما درونشان حیواناتى وحشى دنبال نقاب ادمى میگردند... من زندگى ام را به دستان زنانه ى مریضى دادم که مثل دستمال کاغذى براى خشک کردن اشک هایش استفاده کرد...و بعد زندگیم را مچاله و گوشه اى  انداخت و کسى که اینجاست و الان مینویسد یک روز بلند شد تا براى همیشه بایستد براى خودش و زندگى پرارزشش مهربانى و راستگویى را در درونم رشد دادم اما هیچ وقت مفت دست دیگران ندادم و نخواهم داد...ادمى هر روز چیزهاى تازه اى میزاید مثل من که پارسال نامه هاى احمقانه پست میکردم و الان پایان قصه هاى تلخم را بعد از مدت ها مینویسم همراه با لبخندى که به یادم بیاورد انقدرى نیرومند شده ام که دیگر نه اشتباهى عاشق میشوم نه عاشق ادم اشتباهى  میشوم!

قصه ها به سر رسیده است شاید در همان سال پیش اما میخواهم بگویم که من به خانه ى خود رسیده ام بر عکس کلاغى که شبیه همان ادم سرگردان بود و هیچ وقت به خانه اش نرسید...!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۳۰
سیاوش مسرور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی